سفینه نجات

إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا

سفینه نجات

إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیدا وَ نَرَاهُ قَرِیبا

مشخصات بلاگ
سفینه نجات

کاش مى دانستم کجا دلها به ظهور تو آرام و قرار خواهد یافت؟ یا به کدام سرزمین اقامت دارى؟ آیا به زمین رضوان یا غیر آن؛ یا به دیار ذوطوى متمکن گردیده ­اى؟بسیار سخت است بر من که خلق را همه ببینم و ترا نبینم و هیچ از تو صدایى حتى آهسته هم بگوش من نرسد.بسیار سخت است بر من به واسطه فراق تو؛ و اینکه تو به تنهایی گرفتار باشی و ناله من نیز به حضرتت نرسد و شکوه به تو نتوانم. به جانم قسم که تو آن حقیقت پنهانى که دور از ما نیستى. به جانم قسم تو آن شخص جدا از مایى، که ابداً جدا نیستى.

پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب با موضوع «زنگ تفریح» ثبت شده است

 



عادت...! گاهی اوقات توجیه خوبیه برای خیلی از کارامون. میگن ترکش موجبه مرضه... اما گاهی اوقات این خود عادته که موجب مرضه ، موجب بدبختیه ...

عادت کرده دیگه !! همیشه باید یه کوچولو از موهاش از شال یا روسریش بزنه بیرون... عادت کرده که همیشه یه رژلب رو لباش باشه ، آخه اگه نباشه نمیشه که ، شکل مرده های بی روح می شه... عادت کرده مانتوش بالای زانوش باشه که اگه نباشه احساس خفگی می کنه ، راحت نیست ، چمیدونم ، عادت نداره دیگه...!!!

میگه : خوش به حال شما که حجاب دارین ، راحتین به خدا ؛ ما که همش مجبوریم یه ساعت قبل از بیرون رفتن موهامونو مرتب کنیم و آرایش کنیم...

میگم : خوب تو هم حجابتو کامل کن ... تو که دختر خوبی هستی ، این یه قلم هم رعایت کن و به اندازه 5 سانت اون مقنعتو بکش جلوتر...

میگه : نه دیگه ، نمیشه ... این یذره باید بیرون باشه ، آخه عادت کردم !!!!

بعد هم یه بار دیگه با وسواس همه جای صورتشو تو آینه دستشویی دانشگاه چک میکنه و میره که بره سر کلاس ... نمی دونم چی بگم...

کاش یه کم درباره عادتامون فکر هم بکنیم . عادت هایی که موجب هدر رفتن عمرمون می شن ، همین عادت های مسخره و کوچیک ! باور کنید خود همین عادت های 5 سانت 5 سانتین که موجب مرضن...

  • نردبانی تا خدا




شاید آن چند ماه حضور تو در وجود من ، شیرین ترین لحظات زندگی ام بود. شب و روز گوش دلم در کمین بود که کی آوای روحبخش تو در سرسرای وجودم بپیچد و کی کلام زلال تو بر دل عطشناک من جاری شود.


نفهمیدم که آن چند ماه شیرین چگونه گذشت و درد زادن کی به سراغم آمد ، اما همان هراس که از درد زادن بر دل مادران چنگ می اندازد ، دست استمداد مرا به سوی زنان مکه دراز کرد. زنان قریش و بنی هاشم همه روی برگرداندند و دست امید مرا در خلاء  یأس واگذاشتند.


« مگر نگفتیم با یتیم ابوطالب ازدواج نکن ؟ مگر نگفتیم تورا خواستگاران ثروتمند بسیارند‌؟ مگر نگفتیم حرمت اشرافیت را مشکن ، ابهت قریش را خدشه دار مکن ؟ مگر نگفتیم ثروت چشمگیرت را با محمد (ص) درنیامیز ؟

کردی ؟ حالا برو و پاداش آن سرپیچی ات را بگیر. برو و کودکت را به دست قابله ی انزوا بسپار... »


غمگین شدم ، اما به آن ها چه می توانستم بگویم ؟ آن زنان ظلمانی چه می دانستند نور نبوی چیست؟ چه می فهمیدند ازدواج احمدی چگونه است ؟ چگونه می توانستند بدانند خلق محمدی چه می کند ؟ آن زنان زمینی ، شوی آسمانی چه می فهمیدند چیست؟


به خانه بازگشتم ، با درد زایمان رفتم و با دو درد زایمان و تنهایی بازگشتم. آب ، اما در دل پیامبر (ص) تکان نمی خورد که او دو دست در آسمان داشت و دو پای در زمین. هرچه من بی قرار بودم او قرار و آرامش داشت. هرچه من بی تاب تر می نمودم او به من سکینه ی بیشتری می بخشید.


ناگهان دیدم در باز شد و چهار زن بلند بالا و گندمگون که روحانیتشان بر زیبایی شان می افزود داخل شدند. که بودند اینان خدایا ؟!


یکی شان به سخن در آمد که :

-        -  نترس خدیجه ! ما رسولان پروردگار تو ایم و خواهران تو.


آنگاه که من قدری قرار و آرام گرفتم گفت :

-        -  من ساره ام همسر ابراهیم (ع) ، پیامبر و خلیل خدا .


آن دیگری که دلنشین سخن می گفت و تبسمی شیرین بر لب داشت گفت :

-        -  من مریم دختر عمرانم ، مادر عیسی (ع) پیامبر خدا.


آن سومی که نگاهی مهربان و محجوب داشت ، به سخن درآمد که :

-        - من آسیه ام ، همسر فرعون که به موسی (ع) مومن شدم.


و دریافتم که چهارمین زن که صلابتی کم نظیر داشت کلثوم ، خواهر موسی (ع) ، پیامبر و کلیم خدا است.

-        - خداوند مارا فرستاده است تا یاریت کنیم در این حال که هر زنی به زنان دیگر محتاج است .


 سپس ساره در سمت راستم نشست ، مریم در طرف چپم ، آسیه در پیش رویم و کلثوم پشت سرم. من آن جا نه خودم بلکه مقام و قرب فرزندم را در نزد خداوند بیش از پیش دریافتم و با خود گفتم:

« ببین خدا چقدر این فرزند را دوست می دارد که قابله هایش را گل های سرسبد عالم زنان انتخاب کرده است. »


و تو پاک و پاکیزه ، قدم به این جهان گذاردی ، طاهره ی مطهره ! و مکه از ظهور تو روشن شد و جهان از نور حضور تو تلألو گرفت.



برگرفته از کتاب « کشتی پهلو گرفته » نوشته ی سید مهدی شجاعی




  • نردبانی تا خدا


کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. همسایه ها در خانه او جمع شدند و به خاطر بدشانسی اش به همدردی با او پرداختند.

کشاورز به آن ها گفت : « شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی ، فقط خدا می داند. »

یک هفته بعد ، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها برگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت : « شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی ، فقط خدا می داند. »

فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود ، از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست.

این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند ، به او گفتند : « چه آدم بدشانسی هستی...»

کشاورز باز جواب داد : « شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی ، فقط خدا می داند. »

چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند. به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند :  « شاید این خوش شانسی بوده و شاید هم بدشانسی ، فقط خدا می داند... »



  • نردبانی تا خدا

  • نردبانی تا خدا


دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا!

گفتم:ببخشید چی واقعا؟!

گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر

 به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!


گفتم:بله

گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد

 از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،


ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید

فقط سر پایین میندازید و رد میشید!


گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!

گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟

گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد

 حقاکه سرپایین انداختن کمه آره تو راست میگی ...


  • نردبانی تا خدا


زمان دانشگاه ، یه رفیقی داشتم که خیلی ادعای روشنفکری و عاقلی داشت. طرف تمام کتابای  پائولو کوئلیو ، کتابای فلسفه غرب ، کتابای روانشناسی خارجی ، کتابای دکتر شریعتی و ... را خونده بود. یادمه شبا تا ساعت 4 صبح میشست درباره افکار نیچه با هم اتاقیمون که خدارو هم قبول نداشت ، بحث می کرد و آخرش هم به این نتیجه می رسید که چقدر طرف بارشه مثلا ( حالا چون دو کلمه فلسفه غرب بلد بودا ) ولی تا اسم عقاید اسلامی میومد ، یا حوصله نداشت ، یا وقت نداشت ؛ یا به قول خودش نعوذبالله قرآن پر تناقض بود...


یادمه یه بار یه کتاب درباره عقاید شهدا بهش هدیه داده بودن ، درجا انداختش تو آشغالی خوابگاه... می گفت آخه حوصله نصیحت ندارم !!!


آخه بابا تو که ادعات میشه، لااقل دو کلمه دربارش بخون ، بعد نظر بده... اصلا انگار فرار از کتابای اسلامی مد شده... انگار بی اعتقادی مد شده... انگار هرکی کتابای نیچه رو از حفظ باشه خیلی باکلاسه و کسی که حافظ قرآنه ....


بگذریم... من حرفم اینه... اگه اندازه اون همه رمان و کتابای به قول خودت مفیدی که مثل خوره میفتی روشون و می خونیشون، فقط چند روز وقت گذاشته بودی و یه دور معنی فارسی کل قرآنو خونده بودی ( نمیگم حتما عربیشو) خیلی چیزای مفیدتری دستگیرت میشد... این کتاب واسه من و توعه... حداقل یه بار بخونش... بابا بخون ببین چی میگه اصلا... بعد ادعای روشنفکری بکن

  • نردبانی تا خدا


تو کلاس نشسته بودیم تا استاد بیاد . اولین روز کلاس شیمی بود. خیلی تعریف استادرو شنیده بودم... می گفتن بیشتر رتبه های تک رقمی و دورقمی کنکور شاگرداش بودن. کلی ذوق داشتم.

ماه رمضون افتاده بود تو تابستون... آتیش می بارید از هوا ... نمی دونم چرا کولرای موسسه رو درست نمی کردن؟ تو همین فکرا بودم که استاد از در اومد تو. خیلی جوونتر از اونی بود که فکر می کردم. وقتی درس دادنو شروع کرد ، فهمیدم که درست اومدم و همونیه که من می خوام... عالی درس می داد. به اصطلاح بچه ها شیمی رو جوییده بود. خوب هم بلد بود با چه لحنی بگه تا همه بفهمن.

درس که تموم شد ، یکی از بچه ها با صدای بلند گفت : استاد آخه ما چه گناهی کردیم تو این ماه رمضون گرم ، هم باید روزه بگیریم و هم واسه این کنکور لعنتی بکوب درس بخونیم؟

استاد خیلی خونسرد برگشت رو به بچه ها گفت : ببینید بچه ها ، شما نباید روزه بگیرید. من بهتون فتوا می دم که روزه تو شرایط شما ، حرام است ؛ گناهش هم پای خودم... امسال ، سال سرنوشت سازیه واسه شما... مبادا جوزده بشین و روزه بگیرین که اونوقت از درس و مشقتون بیفتینا؟؟!!

خندم گرفته بود. چقد فتوا دادن راحت شده. چقد مرجع تقلید داشتیم و من خبر نداشتم !!!

ساعت بعدش با یه استاد دیگه شیمی داشتیم. روال کلاسای آموزشگاه اینطوری بود که روز اول سر کلاس همه استادا می رفتیم و هرکدوم که به نظرمون بهتر بود ، انتخابش می کردیم و تا آخر سر کلاس همون می شستیم. این یکی استاده یه جوون تقریبا مذهبی بود. تو المپیاد شیمی نفر اول شده بود و با همون تونسته بود مجوز ورود خودش به رشته پزشکی دانشگاه تهران رو بگیره. اما به خاطر مشکلات مالی ، مجبور بود تو کلاسای کنکور هم تدریس کنه. اون روز حرف خیلی جالبی زد.

گفت : بچه ها مبادا به بهونه درس ، روزه نگیرینا. اگر واقعا برای بدنتون ضرر نداره، حتما بگیرین... راستی این شبای قدر رو هم از دست ندین. شک نکنین که خدا هم ، برای خواسته کسایی که تو هر شرایطی، واسه حرفش ارزش قائل هستن ، ارزش قائل می شه. بالاخره باید اونی که این روزا و شبا واسش مهم نیست ، با کسی که میدونه علاوه بر درس خوندن ، یه مسائل دیگه ای هم هست که خیلی مهمن ، یه فرقی باشه. بچه ها درس کنار توکل جواب می ده...

خیلیا رفتن سر کلاس اون استاد اولی که اسم درکرده بود و تا آخر سال موندن اونجا... اما من نیازی به مرجع تقلید کنکوری نداشتم... !!!

 

 

  • نردبانی تا خدا
عجب ... !!!!!!


  • نردبانی تا خدا












  • نردبانی تا خدا

دیشب ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺳﯿﻤﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ آن ها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺍﻧﺘﻘﺎﺩ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪ ای ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ می گفت ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﺸﺘﯽ ﻣﯽ آﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ می رﯾﺨﺖ...
ﭘﺪﺭﻡ: ﭼﺮﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ نمی کنید؟ ﭼﺮﺍ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎﯼ ﺻﺤﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﭘﺨﺶ می کنید؟ ﺁﻗﺎ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ی ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺩﺍﺭﻡ...
ﺻﺪﺍﯼ ﺿﻌﯿﻔﯽ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ: ﺁﻗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ؛ ﮐﺪﺍﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺻﺤﻨﻪﺩﺍﺭ؟ ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻓﯿﻠﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﭘﺨﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ؟!
ﭘﺪﺭﻡ :ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ؟ ﻣﺜﻼ ﻫﻤﺎﻥ ﺗﺒﻠﯿﻐﺎﺕ ﺳﺲ ﻣﺎﯾﻮﻧﺰ .ﮐﻪ ﯾﮏﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮﻩ، ﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺧﻮﺵ ﺭﻧﮕﯽ ﭼﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺟﻮﺭ ﻏﺬﺍ می خوﺭﻧﺪ.
ﯾﺎ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﺁﻥ ﯾﺨﭽﺎﻝ "ﺳﺎﯾﺪ ﺑﺎﯼ ﺳﺎﯾﺪ" ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﻫﺎی ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ. ﯾﺨﭽﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ نمی دﺍﻧﺪ ﺧﺮﯾﺪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺩﻫﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﭘﺮ ﺑﻮﺩﻥ...
ﺁﻗﺎ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﭽﻪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﯾﻢ. ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ...
ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻫﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻋﺎﺟﺰﺍﻧﻪ می شود...
ﺁﻗﺎ.. ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻨﺪ، ﺯﯾﺎﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمی شوند، ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺑﺠﺎﯼ دست ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺧﺎﺭﺟﯽ، ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻏﺬﺍﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ هم ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ؟؟ ﯾﺎ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﻭﯼ ﺑﺎﺯﻭﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﺯن ها می کشید، ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﯿﺪ؟ می شوﺩ به همراه ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﺮﺩﻥ قسمت هایی از ﻓﯿﻠﻢ، ﺻﺤﻨﻪ ی ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ هم ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯾﺴﺖ ﯾﮏ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺭﺍﺳﺘﺶ رﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺁن ها ﺍﺻﻼ نمی دﺍﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﺷﮑﻢ ﺳﯿﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻘﺪﺭ... ﻣﻤﻨﻮﻥ...
ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ می کند... ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﻻ ﮐﺸﯿﺪﻥ پی ﺩﺭ ﭘﯽ ﺩﻣﺎﻍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ می رﺳﺪ.
ﮐﻤﯽ ﮐﻪ می گذﺭﺩ . ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺳﮑﻮﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ می شکند...
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﭼﻪ ﮐﯿﮑﺎﯼ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺍﯼ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ!
ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺑﻐﺾ ﻣﺎﺩﺭﻡ ...
ﻭ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭﻡ...
ﻭ ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻝ..
ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺍل های ﭘﺪﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ..
ﻭ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ می کند؟!
ﻭ ﭼﺮﺍ ﭘﺪﺭﻡ؟!
ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ...
ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭﺱ ﻋﻠﻮﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ...

"ﻭﯾﺘﺎمین هاﯼ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﻣﯿﻮﻩ ها"



http://amo.blogfa.com


  • نردبانی تا خدا